یـــاس بوی مهربانی می دهد

الهی ممنونم که یک معلمم!

یـــاس بوی مهربانی می دهد

الهی ممنونم که یک معلمم!

یـــاس بوی مهربانی می دهد

دست من و دامان تو...یا زهرا (سلام الله علیها)

روزهای مادری من!

يكشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۱۱:۱۷ ق.ظ

 گیج بودم و کلافه. باران به تندی بر شیشه می کوبید و من برای خاطر موهای خیس زینب که از یک آب بازی مفصل به در آمده بود، جرات باز کردن شیشه را نداشتم. این اولین جرقۀ پشیمانی از آوردن بچه بود! این که نتوانی لطافت بهاری را ببینی و بو کنی و لذت ببری!

جرقۀ دوم وقتی زده شد که یک هو موضوعی برای نوشتن به سرم زد و وقتی خواستم بروم سراغ کامپیوتر، زینب جلوتر از من دوید و تالاپ نشت روی میز و گفت ؛ اگر میخواهی کار کنی منم باید اینجا باشم! و از آن جا که عقل می گوید با بچه نمی توان تمرکز برای نوشتن داشت بی خیال کلمات جاری شده در مغزم شدم!

3 ساعت تمام طول کشید تا اتاق منفجر شدۀ این دختر 4 ساله را تمیز کنم! فقط یک ساعت به حال خودش گذاشته بودمش و وقتی آمدم داخل اتاق دیدم کمد هایش خالی از لباس و کتاب و اسباب بازی است و من انگار دارم توی این اتاق غرق میشوم! تنها نقطه ای در اتاق که رنگ فرشش را نشان می داد همان جایی بود که خودش نشسته بود و داشت با قیچی جوراب شلواری اش را می برید تا از برش یک جوراب شلواری برسد به دو تا جوراب ساق بلند و دو تا ساق دست!  

ساعت 9 شب است و من لحظه شماری می کنم تا خوابش ببرد و برسم به کارهایم! خسته ام. می آید کنارم و می گوید : " آفرین مامان! خیلی خوب بلدی اتاقم رو تمیز کنی! از این بعد همش میدم فقط تو اتاقم رو تمیز کنی!" . و من نمی فهمم منظورش از " از این به بعد" اینه که قبل از اون خودش مرتب می کرده یا این که بعد از این قراره وضع همین طور باشه!

نفس میکشم سوال میکند!

آب میخورم سوال میکند!

چشمانم را می بندم سوال میکند...باز میگذارم هم!

و مهارتی عجیب میخواهد اگر انسان بتواند در عرض بیست دقیقه از تمام حوزه های شناختی بشر ، از فیزیک و شیمی و جبر و احتمال گرفته تا فلسفه و احکام و الهیات سوال بپرسد بدون اینکه منتظر باشد تا طرف سوال شونده پاسخش را بدهد! ...جل الخالق! از این موجود 4 ساله!

ساعت یازده و نیم است و هم چنان منتظرم تا خواب به چشمان فرزندم برود تا من به....

دارم آماده اش می کنم برای خواب . لباسش را پوشیده و مسواکش را هم زده! حالا منتظرم تا بیاید و مثل همه شبهایی که می داند پدرش دیر به خانه می آید ، التماس کند تا در اتاق ما بخوابد! و امشب با بهانه جدید که ؛ " مامان! پشت در پنجره اتاق من که درخت نداره! میشه فقط و فقط امشب بیام اینجا بخوابم!؟" و من به خاطر درخت توت پشت پنجره اتاقمان به زینب اجازۀ ورود می دهم!

" یکی بود، یکی نبود....." دارم فکر میکنم برای ساخت قصۀ امشب که بلند می گوید: " مامان! چند بار گفتم قبل از یکی بود یکی نبود فکر کن! نه بعدش! اول قصه تو بساز بعد به من بگو بیام تو رختخواب! " ... و باز هم مثل همیشه من مقصرم!

قصه اش را گفته ام. اما هنوز چشمانش باز است. خودم را زده ام به خواب تا در تفسیر قصه شرکت نکنم و خودش به تنهایی دارد قصه را نقد می کند و من توی دلم می خندم از قصه ای که گفته ام و این نیم وجبی هزارتا ایراد برایش گرفته!

چشمانش دیگر به زور باز می شوند! خب خدا را شکر! الان می خوابد و من به سرعت می روم سراغ کامپیوتر! همین طور که دارم خدا را حمد و سپاس می گویم ، یک هو از جا بلند می شود و تازه یادش می افتد هنوز شام نخورده و من هرچه به او یادآوری میکنم که شام خورده و مشخصات شامش را می دهم و قسمش می دهم به جد و آبادش، اما باورش نمی شود و مطمئن است چیزی که خورده ناهار بوده است نه شام! .... و حالا من توی آشپزخانه لیست همۀ اقلام خوراکی را که مجاز است این وقت شب بخورد برایش نام می برم و او از بین این همه یک لیوان شیر گرم و یک بیسکوئیت ساقه طلایی را می پسندد!

دیگر دست به دامان پروردگار شده ام! نه میخواهم سراغ کامپیوتر بروم و نه میخواهم کتاب بخوانم! و نه هیچ کار دیگری ! فقط می خواهم بخوابم! همین ! این آیا درخواست بزرگی است؟

نمی دانم من زودتر خوابم برد یا او ! ساعت را نگاه میکنم ؛ 2 بعد از نیمه شب است! و من با صدای باز شدن در بیدار شده ام. بابای زینب است! وقتی من را اینقدر گیج و کلافه میبیند مطمئن می شود که یک روز سخت را با دخترش گذرانده ام! منتظر است تا غرغرهایم را شروع کنم ! اما خودم حوصلۀ حرف زدن درباره اش را ندارم....

صبح شده! یک صبح بهاری! ساعت 7 است و من منتظرم تا این بار همسرم بیرون برود و با خیالی آسوده بنشینم پشت کامپیوتر!

همین اتفاق می افتد و من بالاخره به آرزویم می رسم. بهار نارنج را باز میکنم. از مادری نوشته....کنجکاوم برای خواندن! پست های دیگر دوستانش را هم می خوانم!...و این می شود که وسوسه می شوم برای نوشتن!

نوشتن از لذت مادری! این که می گویند مادر شدن آسان ترین راه رسیدن و نزدیک شدن به خداست را باور دارم. چون به اقتضای نگرانی برای بهترین بودن پاره تنت ، همیشه دست به دامان خدایی هستی که این لطف را نثارت کرده و تو انتخاب شده ای برا ی تربیت موجودی که خدا به فرشتگانش فرمود: فسجدوا...

باور کن عجیب خودت را در آینۀ فرزندت می بینی! وقتی می بینی طوطی وار همۀ حرکات تو را ، کلمات تو را، لباس پوشیدن تو را و ...را تقلید می کند و آن وقت همش مراقب خودت هستی تا پایت کج نرود و خوب باشی برای خوب شدنش!

این که زندگی ات دگرگون می شود و بارها حسرت میخوری برای سکوت قبل از آمدن یک کودک به این خانه را هم باور دارم! ...اما باور دارم زندگی سرد و یک نواخت است بی فرزند و الهی که هر زنی که آرزوی مادری دارد زود به آرزویش برسد! و الهی که خدا صبر عظیم دهد به تمام مادران...ایضا به فاطمه بانو!

 

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید

الهی شکر!

که من هم جنس تو...و هم نام تو هستم!

زهرای پاک الهی!

تو نوری....

بتاب‌بر‌تمام‌ وجود من!

  • فاطمه قدیمی

نظرات (۲۴)

  • مینو مینایی
  • سلام . من هم یک مادرم اما یک مادر پسر دار، دوست دارم نظر یک مادر را درباره پست آخرم بدانم
    سلام با این پستتون خیلی حال کردم ... چه روز شیرینی داشتید هااااا
    سلام با این پستتون خیلی حال کردم ... چه روز شیرینی داشتید هااااا
    خیلی خوب قضیه رو گفته بودید صداقت متن شما نجات بخش بود . خدا بهتون حکمت و معرفت بسیار عنایت کند.
    چقد این خانومی ناسهههههه! اما از چشماش معلومه چه شیطونیه ها! بلاخره تونستم و وقت کردم اینجا کامنت بذارممممممممممممم[چشمک
    سلام بانو روانی متنت بقدری من را با خودش برد که دوباره و چند باره خوندمش ... خوش به سعادتت بانو قدر بدان این داشته ها را ... روزت مبارک بانوی مهربونی
    ختم 14 هزار صلوات هدیه به حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها)

    به نیت سلامتی امام زمان

    و سلامتی تمام مادران عزیزمون وهمچنین شادی روح تمام مادرانی که در قید حیات نیستند

    وسلامتی تمامی بانوانی که در زندگیمون جودشون برامون ارزشمنده (درمقام همسر-خواهر- معلم و....)

    برای شرکت به وبلاگ تولدی نو مراجعه کنید
    سلام یه روز پرهیجان و پر استرس رو باهاتون گذروندیم!! درکتون می کنم یه وروجک داریم که دو روز تو هفته صبح تا شب مهمونمونه اونم چه مهمونی زینب جون رو ببوسید. پیشاپیش روز مادر رو بهتون تبریک می گم.
    سلام بله باهاتون موافقم. منم در این مورد نوشتم. روزتون هم پیشاپیش مبارک. خدا دختر نازتون رو براتون حفظ کنه یا علی
    سلااااااااااااااااام آخی بچه شیطونش خوبه دیگه... باهوشه من که عاشق زینب خانم شما هستم اصن هر وقت تو وبلاگتون ازش می نویسید من حس کامنت گذاری و نوشتن های متون بلند بهم دست میده... خدا بهتون صبر بده مادر زینب جوووووووووووووووون.... خدا واسه بابا مامانش حفظش کنه...........
    سلام یاس عزیز
    خسته نباشید....

    انشالله توفیق تربیت بنده ی صالح خدا رو داشته باشیم.
    محکم ببوسش.
    یاعلی.ع.
    سلام عزیزم خیلی قشنگ بود .من با وجود محمد یاسین دو ساله ام تمام چیزهایی که گفته ای رو درک میکنم. ماشالله به دختر نازت.از طرف من ببوسش
    ای جان:) خیلی بامزه بود اینایی که نوشتید.البته برای ما بامزه ست برای شما که خستگی داره :) چقدم نازه ماشالا خدا حفظش کنه
    چه دختر نازی!خدا براتون حفظش کنه ایشالا.
  • من از دیار حبیب
  • ماشاءالله به این مغز فعال و این همه انرژی
    خیلی قشنگ نوشته بودید

    همیشه وقتی یه بچه میبینم حتی اگر خیلی اذیت کنه میگم واقعا این مادر و پدر میدونن چه نعمتی دارن که دیگران برای داشتنش لحظه‌شماری میکنن یا سالها حسرتش رو میخورن؟!!!
    خدا کنه خدا به هممون صبر بده و راضیمون کنه به داده‌هاش

    ان‌شاءالله خدا دخمل شما رو حفظ کنه و عاقبتش رو بخیر.
  • دریا لباس خاکی پدرم بود !
  • چه یکی بود یکی نبود های قشنگی خواهد داشت این زینب بانوی شما
    پستت عالی بود مامان خانم. برای همین بهشت زیر پاتونه دیگه.
    سلام
    کلی نوشته بودم براتون ...نمیدونم سیستم این پرشین بلاگ چطوریه اصلا تایید شد یانه ولی بقیه حرفام موند تو گلوم ...
    سلام عزیزم

    خوندم و خندیدم و لذت بردم ... گرچه میدونم لحظاتی که گذروندی خیلی سخت بوده و گاهی واقعا ارزوی لحظه ای چشم بر هم گذاشتن با خیال راحت را داشته ای ولی برای منی که دور از تمام ان خستگی ها این یادداشت را می خوانم بسیار شیرین بود ... پس مطمئن باش که خدایت نیز دیده و رنج ات را حس کرده و لذت برده ...
    من هم این دوران را گذرانده ام ... خوشبختانه اینطور که متوجه شدم سر کار نمی روید ...فکرش را بکنید که خسته از سر کلاس با تدریس فیزیک برای بچه هایی که در انجام یک تناسب ساده مانده اند باید مسیر سربالایی را حدود یک ربع پیاده بروید تا به مهد برسید بچه را بردارید و کشان کشان خودتان و بچه و وسایلش را به دم در خانه با سرویس و ... برسانید و بعد بچه ی خسته را که حالا روی دوشتان خوابش برده 4 طبقه بالا ببرید و بعد وقتی خواستید بخوابید او سر حال بیدار شود وبازی بخواهد !!!
    ان وقت بگویید نه بیا بخوابیم و او بگوید داستان بگو ... ان وقت است که به جای اینکه بگویی خروس میگه قوقولی قوقو بگویی ژیش میگوید قوقولی قوقو و او اعتراض که ف پیشی که قوقولی قوقو نمیکنه وببینید چشمهایش برای شنیدن داستانی که شصت بار شنیده همچنان باز است
    سلام عزیزم

    خوندم و خندیدم و لذت بردم ... گرچه میدونم لحظاتی که گذروندی خیلی سخت بوده و گاهی واقعا ارزوی لحظه ای چشم بر هم گذاشتن با خیال راحت را داشته ای ولی برای منی که دور از تمام ان خستگی ها این یادداشت را می خوانم بسیار شیرین بود ... پس مطمئن باش که خدایت نیز دیده و رنج ات را حس کرده و لذت برده ...
    من هم این دوران را گذرانده ام ... خوشبختانه اینطور که متوجه شدم سر کار نمی روید ...فکرش را بکنید که خسته از سر کلاس با تدریس فیزیک برای بچه هایی که در انجام یک تناسب ساده مانده اند باید مسیر سربالایی را حدود یک ربع پیاده بروید تا به مهد برسید بچه را بردارید و کشان کشان خودتان و بچه و وسایلش را به دم در خانه با سرویس و ... برسانید و بعد بچه ی خسته را که حالا روی دوشتان خوابش برده 4 طبقه بالا ببرید و بعد وقتی خواستید بخوابید او سر حال بیدار شود وبازی بخواهد !!!
    ان وقت بگویید نه بیا بخوابیم و او بگوید داستان بگو ... ان وقت است که به جای اینکه بگویی خروس میگه قوقولی قوقو بگویی ژیش میگوید قوقولی قوقو و او اعتراض که ف پیشی که قوقولی قوقو نمیکنه وببینید چشمهایش برای شنیدن داستانی که شصت بار شنیده همچنان باز است
  • تو را چنانکه تویی هر نظر کجا بیند
  • «مادر شاهکار طبیعت است.» یوهان ولفگانگ گوته
  • تو را چنانکه تویی هر نظر کجا بیند
  • سلااااااااااام خیلی خاطره قشنگی بود...خیلی خوب نوشتی چقدم موقع خوندن خندیدم . ...خصوصا موقع خوندن اتاق منفجر شده اش ماشاا...به این دختر شیطونت راستی همهم بجه ها توی این سن خیلی سوال میپرسن..طوری که این سن به دوره چرا-چگونه معروفه
  • تو را چنانکه تویی هر نظر کجا بیند
  • سلااااااااااام خیلی خاطره قشنگی بود...خیلی خوب نوشتی چقدم موقع خوندن خندیدم . ...خصوصا موقع خوندن اتاق منفجر شده اش ماشاا...به این دختر شیطونت راستی همهم بجه ها توی این سن خیلی سوال میپرسن..طوری که این سن به دوره چرا-چگونه معروفه
    سلام خانوم خوش‌وقتم از آشنایی و خوشحالم که نوشتید. این تجربه‌های قشنگِ مادریِ شما و بقیه‌ی دوستان مثل نور و رحمت و برکت‌ه. ان‌شاءالله بهره‌تون از این نورانیت و رشد و تعالی بیشتر و بیشتر  باشه. خدا بهتون صبر و حوصله و توان و معرفت مضاعف بده.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">