یـــاس بوی مهربانی می دهد

الهی ممنونم که یک معلمم!

یـــاس بوی مهربانی می دهد

الهی ممنونم که یک معلمم!

یـــاس بوی مهربانی می دهد

دست من و دامان تو...یا زهرا (سلام الله علیها)


من که هیچ...!

تو را به خدا می سپارمت!


  • فاطمه قدیمی


« اِنَّ اللّهَ یُحبُ الصابِرین »

همین!


  • فاطمه قدیمی

نشسته ام روبه روی عروسک های کودکی ام و زل زده ام به قیافه های چپکی و لباس های درب و داغون شان! من نمی دانم چرا مادرم اجازه داده که این درب و داغون ها را نگه دارم! اصلا نمی دانم هدف خودم از نگه داشتن این ها چه بوده؟ یادآوری خاطرات یا ....؟

به این درب و داغون ها که نگاه می کنم، تمام کودکی شیرینم می آید جلوی چشمانم. دارم به این فکر میکنم که سال ها بعد که من بزرگ تر شدم، چه چیزهایی من را یاد نوجوانی ام می اندازد؟کتاب، قلم، کاغذ، روپوش مدرسه یا....؟

عروسک های درب و داغون یعنی خداحافظ کودکی!

 اینکه من چقدر بزرگ شده ام را تاریخ تولد توی شناسنامه ام می گوید. اما اینکه واقعا تا الان چقدر رشد اجتماعی کرده ام را حتما رفتارهای اجتماعی ام در خانه و مدرسه و....نشان می دهد.

رشد اجتماعی یعنی این که من تا حالا که چهارده یا پانزده سال از زندگی ام می گذرد، چقدر یاد گرفته ام که در برخورد با مسائل مختلفی که در جامعه با آن روبه رو می شوم، چگونه رفتار کنم. من فکر می کنم باید یاد بگیرم که با آدم های مختلفی که هر کدام ویژگی های اخلاقی خاصی دارند چگونه برخورد کنم. باید یادبگیرم در برابر ناملایمات زندگی صبوری به خرج دهم. من باید مثل آب زلال بودن و مثل کوه استوار ماندن را یادبگیرم. باید بتوانم با نداشته هایم کنار بیایم و قدر داشته هایم را بدانم.

درست است که من فعلا یک نوجوانم، یک نوجوان بسیجی و درس خوان! اما باید بزرگ شدنم را از همین حالا شروع کنم. من باید بزرگ شوم البته نه فقط از نظرجسمی. باید روی خلقیات خودم کار کنم. دیگر بس است مثل بچه ها رفتار کردن، مثل بچه ها قهر کردن و حسودی کردن. مثل بچه ها لجبازی کردن و ...

من باید روحم را تربیت کنم تا بزرگ شود. آن قدر بزرگ که سختی های کوچک و بزرگ روزگار، آزارش ندهد. برای بزگ شدن، باید از همین حالا که یک نوجوانم شروع کنم. باید طناب ارتباطم با خدا را محکم کنم. همین ارتباط الهی است که من را کمک می کند برای یزرگ شدن روحم.

و بسیج....خدا را شکر که محروم نیستم از این نعمت بسیجی بودن. همین نوجوانی بسیجی وار گاهی هُل می دهد من را به جلو...خیلی جلو!

اینکه فردا مال ماست، حقیقتی انکارناپذیر است. اما باید بدانیم که سازنده بهتر فردای ایران اسلامی، آنانند که راه درست پیشرفت علمی و معنوی را طی کنند و به اوج برسند.

  • فاطمه قدیمی

فکر گُل های نداده....ناراحت

و کادوهای نرسیده...!گریه

دیوانه میکند بانویی را که یک سال منتظر است! کلافه  

باز تا سال آینده صبر می کنیم و البته امسال نذری بسی سنگین تر میکنیم!

  ****

فقط برای شرمندگی جناب همسر ! بود و بس! دل شکسته

....و البته دلداری به خودمان که ؛ عیبی ندارد! تو بانوی خجالتنمونۀ مردی هستی که مشغول چندین جهاد در چندین جبهه است!!!تشویق

خدا خودش اجر ما را می دهد!!قهر .....ولی کِی جبران می شود این  کم کاری های در قبال خانواده!!!عصبانی

  • فاطمه قدیمی

باید «محمد» باشی  تا خدا «کوثر»ش را به تو اعطینا کند!

باید «علی» باشی تا نور «فاطمه» در خانه ات بتابد!

باید «حسن» باشی  و «حسین» تا دردانه «مادر» شوی!

 و باید«زینب» باشی تا صبر فاطمی را ارث ببری!

***

و تو باید نور باشی....نورِ خودِ خدا.... تا نسل خدایی ترین زمینی ها از نور تو پا به هستی بگذارند!

سرِّ اعظم الهی!

بتابان نورِ وجودت را بر وجود سرد ما که گرمای یک نیم نگاه تو

آتش زند تمام هستی مان را !

  • فاطمه قدیمی

 گیج بودم و کلافه. باران به تندی بر شیشه می کوبید و من برای خاطر موهای خیس زینب که از یک آب بازی مفصل به در آمده بود، جرات باز کردن شیشه را نداشتم. این اولین جرقۀ پشیمانی از آوردن بچه بود! این که نتوانی لطافت بهاری را ببینی و بو کنی و لذت ببری!

جرقۀ دوم وقتی زده شد که یک هو موضوعی برای نوشتن به سرم زد و وقتی خواستم بروم سراغ کامپیوتر، زینب جلوتر از من دوید و تالاپ نشت روی میز و گفت ؛ اگر میخواهی کار کنی منم باید اینجا باشم! و از آن جا که عقل می گوید با بچه نمی توان تمرکز برای نوشتن داشت بی خیال کلمات جاری شده در مغزم شدم!

3 ساعت تمام طول کشید تا اتاق منفجر شدۀ این دختر 4 ساله را تمیز کنم! فقط یک ساعت به حال خودش گذاشته بودمش و وقتی آمدم داخل اتاق دیدم کمد هایش خالی از لباس و کتاب و اسباب بازی است و من انگار دارم توی این اتاق غرق میشوم! تنها نقطه ای در اتاق که رنگ فرشش را نشان می داد همان جایی بود که خودش نشسته بود و داشت با قیچی جوراب شلواری اش را می برید تا از برش یک جوراب شلواری برسد به دو تا جوراب ساق بلند و دو تا ساق دست!  

ساعت 9 شب است و من لحظه شماری می کنم تا خوابش ببرد و برسم به کارهایم! خسته ام. می آید کنارم و می گوید : " آفرین مامان! خیلی خوب بلدی اتاقم رو تمیز کنی! از این بعد همش میدم فقط تو اتاقم رو تمیز کنی!" . و من نمی فهمم منظورش از " از این به بعد" اینه که قبل از اون خودش مرتب می کرده یا این که بعد از این قراره وضع همین طور باشه!

نفس میکشم سوال میکند!

آب میخورم سوال میکند!

چشمانم را می بندم سوال میکند...باز میگذارم هم!

و مهارتی عجیب میخواهد اگر انسان بتواند در عرض بیست دقیقه از تمام حوزه های شناختی بشر ، از فیزیک و شیمی و جبر و احتمال گرفته تا فلسفه و احکام و الهیات سوال بپرسد بدون اینکه منتظر باشد تا طرف سوال شونده پاسخش را بدهد! ...جل الخالق! از این موجود 4 ساله!

ساعت یازده و نیم است و هم چنان منتظرم تا خواب به چشمان فرزندم برود تا من به....

دارم آماده اش می کنم برای خواب . لباسش را پوشیده و مسواکش را هم زده! حالا منتظرم تا بیاید و مثل همه شبهایی که می داند پدرش دیر به خانه می آید ، التماس کند تا در اتاق ما بخوابد! و امشب با بهانه جدید که ؛ " مامان! پشت در پنجره اتاق من که درخت نداره! میشه فقط و فقط امشب بیام اینجا بخوابم!؟" و من به خاطر درخت توت پشت پنجره اتاقمان به زینب اجازۀ ورود می دهم!

" یکی بود، یکی نبود....." دارم فکر میکنم برای ساخت قصۀ امشب که بلند می گوید: " مامان! چند بار گفتم قبل از یکی بود یکی نبود فکر کن! نه بعدش! اول قصه تو بساز بعد به من بگو بیام تو رختخواب! " ... و باز هم مثل همیشه من مقصرم!

قصه اش را گفته ام. اما هنوز چشمانش باز است. خودم را زده ام به خواب تا در تفسیر قصه شرکت نکنم و خودش به تنهایی دارد قصه را نقد می کند و من توی دلم می خندم از قصه ای که گفته ام و این نیم وجبی هزارتا ایراد برایش گرفته!

چشمانش دیگر به زور باز می شوند! خب خدا را شکر! الان می خوابد و من به سرعت می روم سراغ کامپیوتر! همین طور که دارم خدا را حمد و سپاس می گویم ، یک هو از جا بلند می شود و تازه یادش می افتد هنوز شام نخورده و من هرچه به او یادآوری میکنم که شام خورده و مشخصات شامش را می دهم و قسمش می دهم به جد و آبادش، اما باورش نمی شود و مطمئن است چیزی که خورده ناهار بوده است نه شام! .... و حالا من توی آشپزخانه لیست همۀ اقلام خوراکی را که مجاز است این وقت شب بخورد برایش نام می برم و او از بین این همه یک لیوان شیر گرم و یک بیسکوئیت ساقه طلایی را می پسندد!

دیگر دست به دامان پروردگار شده ام! نه میخواهم سراغ کامپیوتر بروم و نه میخواهم کتاب بخوانم! و نه هیچ کار دیگری ! فقط می خواهم بخوابم! همین ! این آیا درخواست بزرگی است؟

نمی دانم من زودتر خوابم برد یا او ! ساعت را نگاه میکنم ؛ 2 بعد از نیمه شب است! و من با صدای باز شدن در بیدار شده ام. بابای زینب است! وقتی من را اینقدر گیج و کلافه میبیند مطمئن می شود که یک روز سخت را با دخترش گذرانده ام! منتظر است تا غرغرهایم را شروع کنم ! اما خودم حوصلۀ حرف زدن درباره اش را ندارم....

صبح شده! یک صبح بهاری! ساعت 7 است و من منتظرم تا این بار همسرم بیرون برود و با خیالی آسوده بنشینم پشت کامپیوتر!

همین اتفاق می افتد و من بالاخره به آرزویم می رسم. بهار نارنج را باز میکنم. از مادری نوشته....کنجکاوم برای خواندن! پست های دیگر دوستانش را هم می خوانم!...و این می شود که وسوسه می شوم برای نوشتن!

نوشتن از لذت مادری! این که می گویند مادر شدن آسان ترین راه رسیدن و نزدیک شدن به خداست را باور دارم. چون به اقتضای نگرانی برای بهترین بودن پاره تنت ، همیشه دست به دامان خدایی هستی که این لطف را نثارت کرده و تو انتخاب شده ای برا ی تربیت موجودی که خدا به فرشتگانش فرمود: فسجدوا...

باور کن عجیب خودت را در آینۀ فرزندت می بینی! وقتی می بینی طوطی وار همۀ حرکات تو را ، کلمات تو را، لباس پوشیدن تو را و ...را تقلید می کند و آن وقت همش مراقب خودت هستی تا پایت کج نرود و خوب باشی برای خوب شدنش!

این که زندگی ات دگرگون می شود و بارها حسرت میخوری برای سکوت قبل از آمدن یک کودک به این خانه را هم باور دارم! ...اما باور دارم زندگی سرد و یک نواخت است بی فرزند و الهی که هر زنی که آرزوی مادری دارد زود به آرزویش برسد! و الهی که خدا صبر عظیم دهد به تمام مادران...ایضا به فاطمه بانو!

 

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید

الهی شکر!

که من هم جنس تو...و هم نام تو هستم!

زهرای پاک الهی!

تو نوری....

بتاب‌بر‌تمام‌ وجود من!

  • فاطمه قدیمی


1) مدتی است که باری بر دوشم گذاشته اند برای نوشتن از " حجاب" . بار سنگینی است...شاید سبک شود اگر قاطی شود با کلمات دلنشین شما!

2) دوستانی که لطف میکنند و در این باره قلم می زنند لطف تر کنند و لینک پست شان را برای نمایش در وبلاگ ارائه دهند!

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید

چرا خانه ها دیوار دارند؟

چرا مطمئن ترین قفل ها را برای در خانه ها استفاده میکنیم؟

چرا چیزهای باارزش مان را در مخفی ترین جای خانه یا در گاوصندوق می گذاریم؟

آیا جز این است که دیوار و قفل درِ خانه ها، عامل مهمی در ایجاد امنیت و صد البته آرامش ماست؟ خانۀ بی در و دیوار چه بر سرش می آید؟ این که همیشه زیر نگاه دیگران زندگی کنیم و نتوانیم ساعتی کوتاه در خانه مان آرامش داشته باشیم و استراحت کنیم ، قطعا قابل پذیرش نیست.

اینکه پول و طلا و جواهرمان را در گاوصندوق نگهداری می کنیم، و آن ها را جلوی دید هر آدمی قرار نمی دهیم ، نشان از عقل و درک بالای ما دارد! چرا که اگر جز این بود، نه صاحب آن چیزهای باارزش بودیم و نه صاحب عقل درست و حسابی! که عقل حکم می کند همیشه باارزش ترین هایت را پنهان کن!

وجود باارزش من، طلا و البته جواهر پاکی است که خدای متعال به من هدیه داده! و من نگهبان این زیبایی الهی و این نعمت خدادادی هستم! تمام زیبایی هایم را به حکم همان خدا ، مخفی نگاه می دارم تا هر کس و ناکسی دست طمع به سوی من دراز نکند و مورد دستبرد دزدان آبرو قرار نگیرم.

اگر پرده افکنده ام بر زیبایی هایم، این حجاب نه عامل سختی و دشواری من، که مایۀ آرامش الهی من است و صد البته که غنچه تا غنچه است، کسی هوس چیدنش را نمی کند! اما همین که گلبرگ هایش باز شد و زیبایی اش را به نمایش گذاشت... هزاران چشم و هزاران دست هوس چیدن می کنند! و حیف و صد حیف که بعد از چیدن هم به زودی پزمرده می شود!


  • فاطمه قدیمی

جوان که باشی همیشه دنبال هیجان در کارها و برنامه هایت میگردی! اگر قرار است کاری انجام دهی بی ذوق و بی هیجان و بی نشاط! حوصله ات نمیگیرد. مگر اینکه مجبور باشی!

بعضی از ماها که هنوزم که هنوز است بعد از سی و اندی سال که از انقلاب اسلامی می گذرد آه و حسرتمان بلند است رو به آسمان که ای فلک گردون! چرا گردش زمانه ات جوری نبود که ما هم باشیم در آن تظاهرات پر هیجان مردم قبل از انقلاب و درگیری با گارد شاهنشاهی و فرار از دست ساواک و دیوارنویسی و این حرف ها!!

واحسرتا حالا که فایده ای ندارد! اما خب ...یک وقت هایی خوب است برگشتن به گذشته و تفکر در این باره که چی شد که حالا این جوری هستیم! همین جوری که آزاد و بی بندگی کردن برای اجانب بی دین  داریم راست راست تو خیابان می گردیم و میچرخیم و هیچ کس هم نمیتواند جلوی مان را بگیرد!

داشتم فکر میکردم خب حالا که ما محروم بودیم از تخلیه هیجانات در روزهای آغازین انقلاب، خودمان بگردیم و یک سری کارهای پرهیجان پیدا کنیم و بچسبیم بهشان!

خودمانیم ها! انتخاب دویست و خرده ای آدم نخبه و متفکر از بین هفتاد میلیون جمعیت یک کشور، خیلی سخت و استرس آور است! و البته برای نسل ما پر از هیجان! اینکه بگردی و بهترین ها را  دستچین کنی و بفرستی در ساختمان مثلثی بهارستان، مهارتی میخواهد عجیب که عجیب در خون امثال من و تو جاری است! من و توی فرزند این وطن را میگویم نه "من و تو" ی  قلابی کانال های ماهواره ای!

من و تو آنقدر قدرت و ایضا شور و نشاط داریم برای انتخاب کردن  بهترین ها که "من و تو"ی آبکی آن ور آبی ها حرص میخورند از دستمان که ان شاالله این حرص خوردن ها روزی از پای می اندازدشان!

خلاصه دنبال هیجان اگر هستی ، بچسب این چند روز باقیمانده تا دور دوم انتخابات را که بهترین فرصت برای نشان دادن قدرت بالای فکری و عقلی ما به نسل قبل و بعد خودمان است! که اگر نبودیم که انقلاب کنیم؛ هستیم که انقلاب را حفظ کنیم!

  • فاطمه قدیمی

 خدای خوبم! ...به سرمایه های خودم در بازار دنیا که نگاه میکنم، سرم را با افتخار رو به سویت میکنم و خوشحالم از اینکه این جا..من...فقط و فقط...با...تو...معامله...میکنم!چادرم را که سر میکنم، میدانم فرشته ای از سوی تو ، برای نگهداری از من ! به سویم می آید و من به خود می بالم که رضایت تو را سبب شده ام!

خدای مهربانم! اینجا و روی زمین و در بازار معاملات ناصواب زمینی ، عده ای بهترین سرمایه هایشان را  به ارزان ترین مبلغ ممکن می فروشند...

آنها زیبایی شان را می دهند تا فقط یک نگاه بخرند...

تمام وجود پاکشان را می دهند تا فقط یک لبخند بخرند...

آخرتشان را می دهند و دنیا می خرند...

و...تو را می دهند و....هیچ به دست نمی آورند!

...ومن ، بانوی چادر به سر تو ، پیروز معامله دنیایی ها هستم!

که من زیبایی ام را می پوشانم و رضایت تو را میخرم!

خنده ام را پنهان میکنم و لبخند تو را می خرم...

نگاهم را نگاه می دارم و نگاه تو را می خرم!

چادر که بر سر دارم، انگار تمام دنیا زیر پایم است. تمام وسوسه ها و نگاه های آلوده، زیر قدم های من له می شود و انگار  که من تیری میشوم در نگاه شیطانی که  افسار انداخته بر گردن عده ای که لبیک گفته اند به خواهش های نفسانی شان!

...ومن فقط لبیک به تو گفته ام خدای تمامِ تمامِ دنیا! ...که تمام دنیا یک طرف و نگاه رضایت تو یک طرف، آن هنگام که از آن بالا ، نگاه می کنی به من، بانوی چادر به سرِ فاطمۀ زهرا (س) !

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید

1) بانوی رندانه.....چه دلنشین از چادر نوشته!

2) حجاب نوشت وبلاگ عطر یاس!

  • فاطمه قدیمی

 

این روزها کار دلمان شده نشستن کنج خانۀ اهل بیت، زانو زدن و اشک ریختن...فریاد زدن و ضجه زدن. داغ بزرگی است یتیمی و بی مادری  فرزندان علی و  از آن داغ سنگین تر داغ بی زهرا شدن علی است. این روزها تک تک کلمات گویا هزاران حرف ناگفته دارند و کاش گوش هایمان کر شوند از شنیدن برخی حقایق...حقایقی که یک تاریخ را شرمندۀ زهرا و فرزندانش کرده است...

***

ذکر تسبیحات تو، بانوی بانوان عالم، عجیب پیوند خورده با جانمان و من این روزها دانه دانه اشک هایم را برای مظلومیتت تسبیح میکنم...

و ذکر شب و روزم میشود:

الله اکبر به  وجود ملکوتیت!

الحمدلله به ولایت علی....

سبحان الله به کوثر اعطینا شده!

***

کوچه های بنی هاشم...

یک مرد که ننگ تاریخ را برای خود می خرد! وای بر دستان تو... فردای قیامت!

یک بانو که...نور است ...و ریحانه....و دختر یک پیامبر آخرالزمان!

و یک سیلی...که بر گل مینشیند ...

پر است سینۀ پر از غم مجتبی....

***

قیامت شده پشت درب خانۀ علی!

یک نفر آتش بر درب خانه می زند!

یک نفر آتش بر جان علی می ریزد!

***

بشکند دست آنکه تازیانه زد بر دستان علی...

وبر بازوی فاطمه....

و بر جان فرزندان این خانه !

حرمت مادر که شکسته شود...

کربلا برپا می شود....

کربلا...

و کربلا از این جا آغاز میشود! از پشت درب خانه علی! از همان جا که زهرا پهلویش شکست و محسنش سقط شده! کربلا از همین جای تاریخ رقم میخورد!

***

زمین شرمنده است! دیگر وقت پر کشیدن شده! خدا به داد دلِ علی برسد! به داد دلِ امیرالمومنین تمام تاریخ!

فرزندان خانه علی بی مادر شده اند..

و علی...بی همسر...بی زهرا...

***

سلام چاه دلتنگی های یک مرد غریب!

  • فاطمه قدیمی