روزهای مادری من!
گیج بودم و کلافه. باران به تندی بر شیشه می کوبید و من برای خاطر موهای خیس زینب که از یک آب بازی مفصل به در آمده بود، جرات باز کردن شیشه را نداشتم. این اولین جرقۀ پشیمانی از آوردن بچه بود! این که نتوانی لطافت بهاری را ببینی و بو کنی و لذت ببری!
جرقۀ دوم وقتی زده شد که یک هو موضوعی برای نوشتن به سرم زد و وقتی خواستم بروم سراغ کامپیوتر، زینب جلوتر از من دوید و تالاپ نشت روی میز و گفت ؛ اگر میخواهی کار کنی منم باید اینجا باشم! و از آن جا که عقل می گوید با بچه نمی توان تمرکز برای نوشتن داشت بی خیال کلمات جاری شده در مغزم شدم!
3 ساعت تمام طول کشید تا اتاق منفجر شدۀ این دختر 4 ساله را تمیز کنم! فقط یک ساعت به حال خودش گذاشته بودمش و وقتی آمدم داخل اتاق دیدم کمد هایش خالی از لباس و کتاب و اسباب بازی است و من انگار دارم توی این اتاق غرق میشوم! تنها نقطه ای در اتاق که رنگ فرشش را نشان می داد همان جایی بود که خودش نشسته بود و داشت با قیچی جوراب شلواری اش را می برید تا از برش یک جوراب شلواری برسد به دو تا جوراب ساق بلند و دو تا ساق دست!
ساعت 9 شب است و من لحظه شماری می کنم تا خوابش ببرد و برسم به کارهایم! خسته ام. می آید کنارم و می گوید : " آفرین مامان! خیلی خوب بلدی اتاقم رو تمیز کنی! از این بعد همش میدم فقط تو اتاقم رو تمیز کنی!" . و من نمی فهمم منظورش از " از این به بعد" اینه که قبل از اون خودش مرتب می کرده یا این که بعد از این قراره وضع همین طور باشه!
نفس میکشم سوال میکند!
آب میخورم سوال میکند!
چشمانم را می بندم سوال میکند...باز میگذارم هم!
و مهارتی عجیب میخواهد اگر انسان بتواند در عرض بیست دقیقه از تمام حوزه های شناختی بشر ، از فیزیک و شیمی و جبر و احتمال گرفته تا فلسفه و احکام و الهیات سوال بپرسد بدون اینکه منتظر باشد تا طرف سوال شونده پاسخش را بدهد! ...جل الخالق! از این موجود 4 ساله!
ساعت یازده و نیم است و هم چنان منتظرم تا خواب به چشمان فرزندم برود تا من به....
دارم آماده اش می کنم برای خواب . لباسش را پوشیده و مسواکش را هم زده! حالا منتظرم تا بیاید و مثل همه شبهایی که می داند پدرش دیر به خانه می آید ، التماس کند تا در اتاق ما بخوابد! و امشب با بهانه جدید که ؛ " مامان! پشت در پنجره اتاق من که درخت نداره! میشه فقط و فقط امشب بیام اینجا بخوابم!؟" و من به خاطر درخت توت پشت پنجره اتاقمان به زینب اجازۀ ورود می دهم!
" یکی بود، یکی نبود....." دارم فکر میکنم برای ساخت قصۀ امشب که بلند می گوید: " مامان! چند بار گفتم قبل از یکی بود یکی نبود فکر کن! نه بعدش! اول قصه تو بساز بعد به من بگو بیام تو رختخواب! " ... و باز هم مثل همیشه من مقصرم!
قصه اش را گفته ام. اما هنوز چشمانش باز است. خودم را زده ام به خواب تا در تفسیر قصه شرکت نکنم و خودش به تنهایی دارد قصه را نقد می کند و من توی دلم می خندم از قصه ای که گفته ام و این نیم وجبی هزارتا ایراد برایش گرفته!
چشمانش دیگر به زور باز می شوند! خب خدا را شکر! الان می خوابد و من به سرعت می روم سراغ کامپیوتر! همین طور که دارم خدا را حمد و سپاس می گویم ، یک هو از جا بلند می شود و تازه یادش می افتد هنوز شام نخورده و من هرچه به او یادآوری میکنم که شام خورده و مشخصات شامش را می دهم و قسمش می دهم به جد و آبادش، اما باورش نمی شود و مطمئن است چیزی که خورده ناهار بوده است نه شام! .... و حالا من توی آشپزخانه لیست همۀ اقلام خوراکی را که مجاز است این وقت شب بخورد برایش نام می برم و او از بین این همه یک لیوان شیر گرم و یک بیسکوئیت ساقه طلایی را می پسندد!
دیگر دست به دامان پروردگار شده ام! نه میخواهم سراغ کامپیوتر بروم و نه میخواهم کتاب بخوانم! و نه هیچ کار دیگری ! فقط می خواهم بخوابم! همین ! این آیا درخواست بزرگی است؟
نمی دانم من زودتر خوابم برد یا او ! ساعت را نگاه میکنم ؛ 2 بعد از نیمه شب است! و من با صدای باز شدن در بیدار شده ام. بابای زینب است! وقتی من را اینقدر گیج و کلافه میبیند مطمئن می شود که یک روز سخت را با دخترش گذرانده ام! منتظر است تا غرغرهایم را شروع کنم ! اما خودم حوصلۀ حرف زدن درباره اش را ندارم....
صبح شده! یک صبح بهاری! ساعت 7 است و من منتظرم تا این بار همسرم بیرون برود و با خیالی آسوده بنشینم پشت کامپیوتر!
همین اتفاق می افتد و من بالاخره به آرزویم می رسم. بهار نارنج را باز میکنم. از مادری نوشته....کنجکاوم برای خواندن! پست های دیگر دوستانش را هم می خوانم!...و این می شود که وسوسه می شوم برای نوشتن!
نوشتن از لذت مادری! این که می گویند مادر شدن آسان ترین راه رسیدن و نزدیک شدن به خداست را باور دارم. چون به اقتضای نگرانی برای بهترین بودن پاره تنت ، همیشه دست به دامان خدایی هستی که این لطف را نثارت کرده و تو انتخاب شده ای برا ی تربیت موجودی که خدا به فرشتگانش فرمود: فسجدوا...
باور کن عجیب خودت را در آینۀ فرزندت می بینی! وقتی می بینی طوطی وار همۀ حرکات تو را ، کلمات تو را، لباس پوشیدن تو را و ...را تقلید می کند و آن وقت همش مراقب خودت هستی تا پایت کج نرود و خوب باشی برای خوب شدنش!
این که زندگی ات دگرگون می شود و بارها حسرت میخوری برای سکوت قبل از آمدن یک کودک به این خانه را هم باور دارم! ...اما باور دارم زندگی سرد و یک نواخت است بی فرزند و الهی که هر زنی که آرزوی مادری دارد زود به آرزویش برسد! و الهی که خدا صبر عظیم دهد به تمام مادران...ایضا به فاطمه بانو!
الهی شکر!
که من هم جنس تو...و هم نام تو هستم!
زهرای پاک الهی!
تو نوری....
بتاببرتمام وجود من!
- ۹۱/۰۲/۱۷