سلام بانو. هر چیزی بالاخره یک پایانی دارد. قرار نیست همیشگی باشد. بالاخره یک جایی پایان می پذیرد. آنجا هم همینطور بانو. دعایم کن که این روزها بسی محتاج دعایم ...
آسمان کوره ی دل های کباب فرشتگان شده بود که دو خورشید آفرید هنگامی که زینب بر بلندی تلی ایستاد و شقه شقه شدن برادرش را دید....وقتی که خیمه ها آتش گرفت.... وقتی که کودک سه ساله مبهوت و گنگ از میان خیمه ها به بیرون دوید و در میان خارهای دشت نینوا جان سپرد...وقتی که سر ها بر بالای نیزه ها رفت...وقتی که نگاه خدایی زینب فقط زیبایی می دید. فقط خدا می دید. فقط برادر می دید....
چقدر درد دارد امروز با خودش. فقط به یک چیز فکر می کنم امروز؛ به اینکه وقتی عباس از اسب بر زمین افتاد و دستی نبود که ... بگذار ننویسم. دلم شرحه شرحه است و جگرم پاره پاره الا لعنة الله علی القوم الظالمین ....
از روی معرفت باشه...اونه که با ارزشه