نشسته ام روبه روی عروسک های کودکی ام و زل زده ام به قیافه های چپکی و لباس های درب و داغون شان! من نمی دانم چرا مادرم اجازه داده که این درب و داغون ها را نگه دارم! اصلا نمی دانم هدف خودم از نگه داشتن این ها چه بوده؟ یادآوری خاطرات یا ....؟
به این درب و داغون ها که نگاه می کنم، تمام کودکی شیرینم می آید جلوی چشمانم. دارم به این فکر میکنم که سال ها بعد که من بزرگ تر شدم، چه چیزهایی من را یاد نوجوانی ام می اندازد؟کتاب، قلم، کاغذ، روپوش مدرسه یا....؟
عروسک های درب و داغون یعنی خداحافظ کودکی!
اینکه من چقدر بزرگ شده ام را تاریخ تولد توی شناسنامه ام می گوید. اما اینکه واقعا تا الان چقدر رشد اجتماعی کرده ام را حتما رفتارهای اجتماعی ام در خانه و مدرسه و....نشان می دهد.
رشد اجتماعی یعنی این که من تا حالا که چهارده یا پانزده سال از زندگی ام می گذرد، چقدر یاد گرفته ام که در برخورد با مسائل مختلفی که در جامعه با آن روبه رو می شوم، چگونه رفتار کنم. من فکر می کنم باید یاد بگیرم که با آدم های مختلفی که هر کدام ویژگی های اخلاقی خاصی دارند چگونه برخورد کنم. باید یادبگیرم در برابر ناملایمات زندگی صبوری به خرج دهم. من باید مثل آب زلال بودن و مثل کوه استوار ماندن را یادبگیرم. باید بتوانم با نداشته هایم کنار بیایم و قدر داشته هایم را بدانم.
درست است که من فعلا یک نوجوانم، یک نوجوان بسیجی و درس خوان! اما باید بزرگ شدنم را از همین حالا شروع کنم. من باید بزرگ شوم البته نه فقط از نظرجسمی. باید روی خلقیات خودم کار کنم. دیگر بس است مثل بچه ها رفتار کردن، مثل بچه ها قهر کردن و حسودی کردن. مثل بچه ها لجبازی کردن و ...
من باید روحم را تربیت کنم تا بزرگ شود. آن قدر بزرگ که سختی های کوچک و بزرگ روزگار، آزارش ندهد. برای بزگ شدن، باید از همین حالا که یک نوجوانم شروع کنم. باید طناب ارتباطم با خدا را محکم کنم. همین ارتباط الهی است که من را کمک می کند برای یزرگ شدن روحم.
و بسیج....خدا را شکر که محروم نیستم از این نعمت بسیجی بودن. همین نوجوانی بسیجی وار گاهی هُل می دهد من را به جلو...خیلی جلو!
اینکه فردا مال ماست، حقیقتی انکارناپذیر است. اما باید بدانیم که سازنده بهتر فردای ایران اسلامی، آنانند که راه درست پیشرفت علمی و معنوی را طی کنند و به اوج برسند.
- ۰ شاخه یاس
- ۰۶ شهریور ۹۱ ، ۰۰:۰۶