تقویم که میرسد به آخرین برگش و روزها که میرسند به آغاز تمام شدنشان! دلم یاد آرزوهای برجای مانده اش میکند! که امسال اولین سالی بود که ملتمسانه دست بالا بردم و خواستم ازشان که نصیبم کنند زیارت کربلا را که چقدر هم دلم روشن بود که حتما خواهم رفت و حتما کربلایی خواهم شد! روزها و هفته ها و ماه ها گذشت و خبری از نگاه ارباب نبود! که گویا ....شاید هنوز دلم کربلایی نشده که ارباب بخواهد مرا که سلامش دهم و سلامم دهد!
از فروردین تا اسفند قد یک چشم بر هم زدن گذشت و دل بی تاب من قد تمام سال های بی حسین پیر شد و زمین گیر! و گاهی رفت تا غرق کفر گویی شود که جمع کن بساط این عشق بازی ها را! حسین کجا می آید به دل مردابی تو نگاه کند! که حسین غلامان سینه چاک خود را دارد و تو ...
هزار بار بگفتم و هیچ درنگرفت
که گرد عشق مگرد ای فقیر و ...گردیدی!!!
تو کجا بساط عاشقی پهن کردی! که فقط مدعی بودی و حسین مدعی نمیخواهد!..بندگی که کردی برای خدا... وخدا که رضایت داد به بندگی مخلصانه ات...آن وقت حسین اجازه میدهد بیایی به سلام گفتن!تو که هنوز گیر اِن عَظُمَت ذُنوبی هستی چطور رویت میشود کربلا بخواهی ! که کربلا رفتن دل پاک میخواهد و یِِِِِِقین فی قلب و الاخلاص فی عمل و سلامة فی نفس!
تو ...فعلا..دست هایت را بال بگیر و ...بگو:فَانهُ لا یُغفرُ الذنوبَ کُلها جَمیعاً اِلا انتَ...پاک که شدی یقین بدان زائر میشوی !
***
جهت اطلاع صرفا! : مصطفی که شهید میشود همه فریاد میزنند که کجایند مردان بی ادعا که به زمین بزنند این عاملان ترور را که دوساله چهار شهید هدیه میدهند به ما! مثالش هم شافی که گویا فقط گل گرفتن بهارستان دوای دردش است و لاغیر!